پدرم در یک جمع دوستانه خانوادگی به من گفت «تو آنقدر چاقی که نمی توانی از جایت تکان بخوری» من که آن موقع ۱۳ سالم بود، سعی می کردم طفره بروم اما آنچنان در این کار مهارت نداشتم. از آن سال شروع به گرفتن رژیم غذایی کردم. سال ششم مدرسه بودم و ۱۴۰ پوند (حدود ۶۳ کیلوگرم) وزن داشتم.

همکلاسی هایم قبل از این به خاطر چاق بودنم از من دوری کرده بودند. بهترین دوستم در این زمان با دختر دیگری دوست شده بود، با من تماس گرفت تا بگوید که چون چاق هستم، دیگر نمی تواند با من دوست باشد. این موضوع به اندازه ی حرف پدرم من را اذیت نکرد اما با وارد شدن به سنین نوجوانی، نمی توانستم شخصیت خودم را مثل گذشته زیر پا بگذارم. یکبار دیگر متوجه شدم که من به اندازه ی کافی خوب نیستم.

سال هفتم مدرسه وزن من به ۸۰ پوند (حدود ۳۶ کیلوگرم) کاهش یافت. چند هفته ای را در اردوی تابستانه گذراندم و هنگامی که آنجا بودم، اساساً هیچ چیزی نخوردم. وقتی که مدرسه شروع شد، آنقدر دچار سوء تغذیه شده بودم که زبانم کم رنگ شده بود. شبیه یک روح شده بودم، اما چون لاغر بودم اهمیتی نمی دادم. برای مخفی کردن ماجرا، به بقیه گفتم تصمیم گرفته ام گیاهخوار شوم. تظاهر به مشکل پسندی در غذا خوردن، بهترین سرپوش برای غذا نخوردن بود.

با رسیدن به کلاس هشتم، همراه مادرم به یک شهر دیگر نقل مکان کردم. بدون حضور پدرم و دخترهای بدجنس مدرسه، توانستم بعضی از عادت های قدیمی ام را کنار بگذارم، اما هنوز هم در غذا خوردن سخت گیر بودم. حالا به عنوان یک گیاهخوار می توانستم کمی بیشتر بخورم، اما همچنان در میان جمع، از غذاهای چرب مثل لازانیا پرهیز می کردم. خودم را صرفاً مجاز به خوردن غذاهای دارای برچسب بدون چربی می دانستم، و اغلب بیسکویتهای نمکی بدون چربی را بسته بسته پشت سر هم می خوردم. حتی زمانی که به خودم اجازه ی پرخوری  می دادم، باز هم در مورد چیزی که می خوردم، حساسیت زیادی به خرج می دادم.

اگرچه بعضی اوقات کنترل خودم را از دست می دادم و سراغ چیزهایی که واقعا دوست داشتم می رفتم: غذاهای لذیذ پنیری سرشار از کربوهیدرات. یک پیتزا سفارش می دادم و تقریباً یک پای کامل را به تنهایی می خوردم. بعد احساس گناه می کردم؛ جلوی آینه می رفتم و بارها و بارها به بدنم نگاه می کردم و سعی می کردم خودم را قانع کنم که  فقط یک برش پیتزای دیگر اشکالی ندارد.

بعد از اینکه اینگونه پرخوری کردم، خودم را با یک رژیم سخت تنبیه کردم دو ماه تمام به جز ذرت بو داده هیچ چیز نخوردم.

هرچه سنم بیشتر می شد، عادت های غذایی ام به تدریج تغییر می کرد. به خودم اجازه دادم بیشتر غذا بخورم، اما هنوز هم در مورد تک تک لقمه هایی که می خوردم حساسیت داشتم و الگوهای غذا خوردنم همچنان وابسته به احساساتم بود. شروع کردم به اضافه کردن کربوهیدرات ها، غذاهای دریایی خاص و مرغ به برنامه ی غذایی، اما اجازه ی خوردن گوشت قرمز و گوشت خوک را به خودم نمی دادم. با این حال، کم آوردم و مقدار زیادی پاستا خوردم.

پرخوری های من طوری نبود که کسی بتواند آن را پیش بینی کند؛ من خودم را مجازات نمی کردم یا از غذا برای تحمیل درد به خودم استفاده نمی کردم. در واقع ماجرا برعکس این بود در حالت عادی، وقتی که شاد و خوشحال بودم پرخوری می کردم. در مورد بعضی چیزها احساس خوبی داشتم، مثل موفقیت در مدرسه یا در کار، یا وقتی پسری از من خوشش می آمد، در نتیجه با غذا به خودم پاداش می دادم و وقتی که ناراحت بودم خودم را جریمه می کردم مثلاً وقتی که در مدرسه یا کار، یا رابطه با یک پسر خرابکاری می کردم.

بعد از پرخوری هایم روی مبل می نشستم و مدام به آنها فکر می کردم. فقط می خواستم به خوردن ادامه دهم و نمی توانستم مقاومت کنم. اینکار مرا از پای در می آورد، تا اینکه قادر بودم خودم را قانع کنم که خوردن یک کاسه دیگر ایرادی ندارد. بعد از آن بعضی وقت ها خودم را مجبور به استفراغ یا پاکسازی (استفاده ازملین ها) می کردم.

پنهان کردن اختلال غذا خوردن در بزرگسالی بسیار دشوارتر است. این مطلب را در ۲۹ سالگی، زمانی که دوباره به وضعیت قبلی خود برگشتم یاد گرفتم. پس از سال ها زندگی در سرتاسر کشور، وقتی دوباره به وضعیت طبیعی برگشته بودم، به ایالت مادری خود بازگشتم و چندین ماه کنار پدرم ماندم.

در طی چند روز اولم در این خانه ،یک روز هر دوی ما با هم در زیرزمین در حال شستن لباس هایمان در ماشین لباسشویی بودیم. من به طور تصادفی با گفتن جملاتی مثل «باید یه مقدار وزن کم کنم» به وزنم اشاره کردم، که پدرم در جواب گفت «آره، باید همینکار رو بکنی» می دانستم که او همیشه با دیده ی تحقیر به من نگاه می کند، و تمام خواسته ی من این بود که احساس او را تغییر دهم، و در نهایت برای او به اندازه کافی خوب باشم.

امیدوار بودم نسبت به دوران کودکی ام واکنش متفاوتی نشان بدهد. اگر چنین کاری می کرد، ممکن بود تمام گذشته ها را فراموش کنم. اما در عوض او همان رفتاری را کرد که در ۱۳ سالگی با من کرده بود، بنابراین من هم همان کار را انجام دادم.

به عنوان یک بچه، هیچ کس واقعاً توجه نمی کرد که من نهار نمی خورم و اگر شام هم نمی خوردم، مادرم فقط من را به اتاقم می فرستاد. اما غذا خوردن در بیرون از خانه بخش بزرگی از اجتماعی بودن است و اگر غذا نمی خوردم مردم متوجه می شدند. با برگشتن به رفتارهای قدیم خود، در سفارش دادن غذاهای کم و بازی کردن با غذا به این بهانه که قبلاً غذا خورده ام استاد شدم.

روزهای من در خانه ی پدری با یک فنجان قهوه همراه با کمترین مقدار شیر بدون چربی، و به دنبال آن یک ورزش شدید و طاقت فرسا شروع می شد. تنها غذایی که خودم را مجاز به خوردن آن می دانستم شیک های جایگزین وعده غذایی Atkins و ساندویچ های تخم مرغ ۱۰۰ کالری Dunkin Donuts، و استثنائاً هر از چند گاهی پیتزا یا پاستا بود. در چند ماهی که با پدرم زندگی می کردم ۳۵ پوند وزن کم کردم. در نهایت پدرم با انداختن لباس ها و آلبوم های عکس من در سطل زباله من را از خانه بیرون انداخت، چون معتقد بود من با برگشتن از سفر ساس ها را به خانه ی او آورده ام.

وقتی وسایلم را جمع می کردم گفت «تو همیشه همه چیز را خراب می کنی» این ها آخرین کلماتی بودند که پدرم به من گفت؛ از آن زمان دیگر با هم صحبت نکردیم.

گاهی اوقات که عصبی می شوم، همچنان سعی می کنم غذایی که خورده ام را بالا بیاورم. اما دوباره بیرون از ایالت زندگی می کنم و غذای سالم و منظم می خورم و بیشترِ وزنم را دوباره بدست آورده ام.