مدرسه‌ی راک: ۷ درس زندگی که باید از دواین جانسون یاد بگیریم.

۷ درس زندگی از دواین جانسون

از یک مجرم تا سوپراستار! دوست دارید داستان موفقیت راک را بدانید؟ این مطلب را از دست ندهید.

اول از همه او همیشه در باشگاه است، همیشه! چون باشگاه محل لنگر انداختن و مکان مقدس اوست، و چون به او کمک می کند تا به یاد بیاورد، و چون به او کمک می کند تا فراموش کند. زمانی که بی خانمان بود، باشگاه، خانه‌ی او بود، و امروز او بسیار از آن زمان‌ها فاصله دارد.

این باشگاه، او را در طول موفقیت‌های بسیاری دیده است و به عنوان یک محل تخلیه برای ناکامی‌های او در هنگام شکست‌ها بوده است. فراتر از همه‌ی این ها، باشگاه برای او درس زندگی فراهم کرده است، درس‌هایی که آنها را در جوانی آموخته است، اما هنوز هم در زندگی بزرگسالی خود به کار می‌گیرد.

همچنین بخوانید: چگونه قدرت اراده خود را حفظ کنیم؟

این یک داستان درباره‌ی دواین جانسون است، اما نه در مورد موفقیت‌های جهانی او به عنوان یک اسطوره‌ی کشتی کج و ستاره‌ی هالیوود. همچنین یک مصاحبه در یک رستوران شیک نیست که جزئیات تعاملات او با پیشخدمت و اینکه چه پوشیده است را شرح دهد. بگذارید مجله های دیگر به آن داستان‌ها بپردازند!

این داستان، سال‌های شکل گیری شخصیت او، و برخی از درس‌هایی است که در حین آن سال‌ها آموخته است، بسیاری از آن ها در باشگاه‌های گرد و خاکی سراسر کشور، از طریق وزنه زدن و عرق ریختن، و کار سخت بدست آمده است. چون، همانطور که دواین خودش به شما خواهد گفت، این مسائل هستند که او را به مردی که امروز است، تبدیل کرده‌اند.

این ها 7 مورد از لحظات آموزنده ی دواین جانسون هستند. هفت، به این دلیل که این همان مقدار دلاری است که او در 23 سالگی هنگامی که از لیگ فوتبال کانادا کنار گذاشته شد و مجبور شد تا زندگی خود را دوباره از اول، اما این بار به عنوان یک کشتی گیر حرفه ای، شروع کند. هفت، به این دلیل که این عدد آنقدر برای او اهمیت دارد که نام کمپانی خود را Seven Bucks Production (تولیدی 7 دلاری) گذاشت. و البته عدد هفت، به این خاطر که نسخه‌ای که الان در دست دارید، هفتمین جلدی است که تصویر مرد قرن را روی خود دارد.

شماره ی 7: همیشه، سخت کار کنید.

دواین جانسون زمانی که اولین تمرین وزنه ی خود را انجام داد 13 ساله بود، اما از زمانی که بسیار کوچکتر از آن بود –شاید پنج یا شش سالگی– همراه پدرش، کشتی گیر افسانه ای راکی جانسون، به باشگاه می رفت. برخی از قدیمی ترین خاطرات او با بوی عرق و زنگ آهن و گچ ، و با صدای صفحه های 45 پوندی تو خالی، زمانی که روی یک میله ی فولادی سرد و گرد سر خورده و به یکدیگر برخورد می کنند، تحریک می شوند. اگرچه او در آن زمان اجازه ی دست زدن به وزنه ها را نداشت، همین برای او کافی بود که آرام روی یک نیمکت بنشیند و پدرش را که با وزنه سر و کله می زد، نگاه کند.

“پدرم هر صبح ساعت 5 بیدار بود. قهوه اش را می خورد و سپس به باشگاه می رفت، صرف نظر از اینکه در خانه است یا در جاده.”

اغلب اوقات راکی جانسون در جاده بود. بیشتر وقت ها دواین جوان با مادرش آتا، در خانه می ماند. گرچه وقتی راکی خانه بود، دواین شانس همراهی او تا باشگاه را داشت. برای راکی این یک نوع بچه داری بود. برای دواین، این شانس ورود به یک دنیای شگفت انگیز، پر از مردانی که کارهای به ظاهر غیر ممکن را انجام می دادند –مثل دسته ای از هرکول های زندگی واقعی– بود.

در آن زمان، رفتن به باشگاه “یک چیز” نبود، حداقل مثل الان نبود. سرویس حوله و لوسیون های معطر در اتاق های رختکن وجود نداشت، و در ایستگاه های کاردیو تلویزیونی وجود نداشت. حتی ایستگاه های کاردیو هم وجود نداشتند. و اگر یک مربی شخصی می خواستید، به سادگی باید به بزرگترین فرد باشگاه پول می دادید تا راهی را که برای رسیدن به این وضعیت طی کرده بود، به شما نشان دهد. اگرچه آن زمان کاری که باشگاه ها انجام می دادند، نمونه های زنده ی زیادی از عزم و تلاش، و مهم تر از آن تا دواین جانسون امروز، تلاش سخت بود.

“بقیه ی پدرها، بچه های خود را به زمین بازی می بردند. پدرم من را به باشگاه می برد، و باشگاه هایی که او من را می برد، بسیار سر سختانه بودند. واقعاً اتاق های وزنه بودند. اما این زمان با هم بودن برای ما مهم بود، و آنجا بود که در سنین بسیار کم یاد گرفتم که جایگزینی برای سخت کار کردن وجود ندارد.”

“پدرم و بقیه ی کشتی گیرها هر صبح ساعت ها و ساعت ها تمرین می کردند، درست مثل تمام ستاره های پرورش اندام آن روز –آرنولد شوارتزنگر، فرانکو کلمبو، فرانک زین، آلبرت بکلز. این تمام چیزی بود که او می دانست، و تمام آن چیزی بود که من تا آن زمان می دانستم. و جواب داد.”

شماره ی 6: بهای ایستادگی

وقتی هشت ساله بود، والدین دواین به او اجازه دادند در ورزش ها شرکت کند –بیسبال، فوتبال، هنرهای رزمی، ژیمناستیک. گاهی اوقات پدرش با او کشتی می گرفت، کمر لاغر و ضعیف او را خم می کرد، او را برای ضربات سختی که در راه بود محکم و آماده می ساخت. دواین می مرد برای وزنه برداری مثل پدرش، اما مجبور بود چند سالی صبر کند.

“آنها قبلاً می گفتند اگر در سنین پایین وزنه بلند کنی، رشد تو متوقف خواهد شد، پس پدرم من را مجبور کرد تا زمان نوجوانی صبر کنم.”

سپس، بعد از مدت طولانی، روزی رسید که دواین در نهایت توانست به یک باشگاه قدم بگذارد و کاری به جز نشستن در آنجا و نگاه کردن به بزرگسالانی که همگی تفریح می کردند، انجام دهد. او 13 ساله بود، و روز شنبه بود، و او آماده بود تا تمام مشاهدات مجذوب کننده ی این سال ها را مورد استفاده قرار دهد. پرس سینه، اولین گزینه ی بدیهی بود. راکی پسرش را با یک میله ی خالی راه انداخت. دواین به سادگی آن را کنترل کرد –بدون هیچ لرزشی که از یک تازه کار انتظار دارید– پس یک جفت وزنه ی 25 پوندی به آن اضافه کردند. مشکلی نبود. دواین خودش، و پدر پیرش را سربلند کرد.

“پس پدرم گفت، بسیار خب! برای رفتن به 45 پوند آماده ای؟ من هم گفتم آره برویم سراغش!”

“پس یک وزنه ی 45 در هر طرف قرار دادیم، و من روی نیمکت دراز کشیدم و پدرم مراقبم بود. او شمرد، یک، دو، سه! و میله را از جای خود بلند کرد و من زیر آن ماندم. من کاملاً شرمسار شدم. هیچ وقت آن حس را فراموش نخواهم کرد. زیر 135 پوند وزن ماندم!”

فکر جابجا کردن آن وزنه دواین را اذیت می کرد. هرچه زودتر می توانست در برابر دیو شکست ورزش کند بهتر بود. پس آن هفته هر روز یا در باشگاه در حال تمرین بود و یا کف آپارتمان خود شنا می زد. او همان اخلاق کاری را که در پدرش، و بسیاری از کشتی گیران و بدنسازهای دیگر که در هفت یا هشت سال گذشته نمایش می دادند، دیده بود به کار می گرفت، و اگر آن وزنه را بلند نمی کرد، شدیداً ضایع می شد!

شنبه ی بعد او در باشگاه به پدرش ملحق شد، مصمم برای اینکه وزنه را از روی سینه ی خود بلند کند. آنها ست های گرم کردن معمول را انجام دادند، و سپس یک جفت وزنه ی 45 روی همان میله ای که دواین را هفت روز پیش شکست داده بود، قرار دادند. او روی نیمکت قرار گرفت و راکی پشت میله ایستاد، و با شماره ی سه، دواین وزنه را از جا بلند کرد، آن را تا سینه ی خود پایین آورد، و با زور آن را به اندازه ی طول بازو بالا برد.

“و به این دلیل است که امروز من نیازی به تراپی ندارم.”

شماره ی 5: هدف داشته باشید.

دواین پیش از آن گریه ی مادرش را دیده بود، اما نه مثل این دفعه. آنها وقتی به خانه برگشتند با یک هشدار تخلیه و یک قفل بر روی درب آپارتمان کوچک یک خوابه ی خود در هونولولو مواجه شدند، زمانی که به نظر می رسید تمام سال های مبارزه برای پایان دادن به زندگی به عنوان همسر یک کشتی گیر حرفه ای سیار، بر سر آتا جانسون خراب شده بود، و او شدیدترین گریه ی خود تا آن زمان را داشت. آن زمان و در آنجا بود که دواین داگلاس جانسون 14 ساله با خودش پیمانی را بست.

“من تصمیم گرفتم اوضاع را کنترل کنم. من هرگز دوباره بی خانمان نخواهم شد، و هرگز دوباره گریه ی مادرم به این شکل را نمی بینم.”

البته، در سن 14 سالگی، جانسون نمی توانست شغلی به دست بیاورد که پول اجاره را بدهد. با این حال چون پدرش در تنسه کشتی می گرفت، او مرد واقعی خانه بود و مجبور بود کارهایی -هرکاری- برای کمک به تغییر اوضاع مادرش انجام دهد. بعد از آن او یک تجلی داشت.

“به ذهنم آمد که تمام مردانی که می شناختم، که به موفقیت دست یافته بودند، همگی مردانی بودند که وضعیت بدنی فوق العاده ای داشتند. و می دانستم که آنها با عرق ریختن به این جا رسیده اند؛ دستهایشان پینه بسته است. پس در ذهنم، کلید حل مشکل ساده بود: باید رفتن به باشگاه را ادامه بدهم و سخت تر از قبل تلاش کنم، و سپس مسیر آنها به سمت بزرگی را دنبال کنم.”

تا آن زمان، دواین دو روز در هفته تمرین می کرد، که از نظر زمانبندی با ورزش های یک دانش آموز ورزشکار مطابقت داشت. اما اکنون او بایستی تمرینات خود را جدی تر می گرفت. باید بدنش را می ساخت، همانگونه که پدرش ساخت، و درست همانگونه که بدنسازانی که با شگفتی به تصویر آنها در مجله ی M&F خیره می شد، این کار را کردند. اگر او واقعاً می خواست از مادرش و خودش در مقابل دوباره بی خانه شدن مراقبت کند، اینگونه استدلال کرد که باید زمان باشگاه خود را دو برابر کند.

و همین کار را کرد، سخت تر از همیشه تمرین می کرد، خودش را به وسیله ی وزنه سنگین و دست های پینه بسته به یک مرد تبدیل می کرد. و زمانی که در گذشته می دانست که بلند کردن وزنه ها و پرداخت اجاره، حتی به شکل سطحی هم به هم نامرتبط هستند، عزم و هدفی که از آن حادثه در او رشد کرده بود، او را به سمت امروز هدایت می کرد.

از آن لحظه تمرینات او به سطح جدیدی از عزم و اراده رسید.

“به گذشته که نگاه می کنم متوجه می شوم چقدر آن لحظه در زندگی من مهم و حیاتی بود.”

همچنین بخوانید: ۲۰ نکته انگیزشی برای رسیدن به هدف

شماره ی 4: بدون کنترل، قدرت می تواند به ضعف تبدیل شود.

بین سنین 14 و 15 سالگی، تمرین برای دواین خوب پیش رفت. تا زمانی که او وارد دبیرستان شد، 6 فوت و 4 اینچ قد داشت و به 225 پوند وزن رسیده بود. این به او مقدار مناسبی اعتماد به نفس داد؛ و حتی کمی هم تکبر. با وجود تمام تمرکز و دسیپلینی که در داخل باشگاه داشت، سبک زندگی بی ثباتی که خارج از باشگاه داشت، باعث شد به بیراهه برود.

“من در اطراف می گشتم و زیاد در دردسر می افتادم. چندین بار به خاطر مسائل مختلف بازداشت شدم، از دعوا گرفته تا دزدیدن حلقه و کلاهبرداری و دوباره دعوا. من کارهای احمقانه ی زیادی انجام دادم و تلاش کردم در مسیر درست بمانم.”

سپس، وقتی 15 ساله بود، به چیزی رسید که خودش به آن “تری فکتا” می گوید؛ سه خرابکاری بزرگ که او را تا مرز یک زندگی شکست خورده رساند.

“اول بازداشت شدم. والدینم به ایستگاه پلیس آمدند و من را آزاد کردند، و من فهمیدم علی رغم این حقیقت که ما با چک های حقوقی زندگی می کردیم، من بزرگترین منبع استرس آنها بودم. و در آن لحظه فکر کردم که، من هرگز نمی خواهم دوباره والدینم را ناامید کنم. پس به خودم گفتم می خواهم دست از بازداشت شدن بردارم.”

او از عهده ی آن برآمد، با این حال نتوانست از دردسر دور بماند. روز بعد به خاطر شرکت در یک دعوا و ناکار کردن یک بچه ی دیگر اخراج شد. وقتی دو هفته بعد به مدرسه برگشت، راه جدیدی برای اینکه به عنوان “جوان پردردسر” شناخته شود پیدا کرد. به خاطر اینکه دستشویی دانش آموزان در دبیرستان آزادی در بتلهم پنسیلوانیا، به اندازه ی کافی برای او خوب نبود، او کار خود را در دستشویی معلم ها انجام می داد.

“در راهرو، این معلم نگاهی به من می اندازد و می گوید: هی، تو نمی توانی اینجا باشی. باید از اینجا بروی. خب، من کاملاً در برابر او گستاخ بودم. دارم دستهایم را می شویم، و به شانه هایم نگاهی می کنم و می گویم: آره، یه لحظه، و به شستن دست هایم ادامه می دهم. سپس او با مشت به در می کوبد و فریاد می زند، تو باید از آنجا گم شوی بیرون، زود! و من چه کار می کنم؟ دست هایم را خشک می کنم و مثل یک بچه ی گستاخ و عوضی از کنارش رد می شود. و او دارد جوش می آورد. او فردی بود که قطعاً می خواست با من دعوا کند، اما نه به خاطر اینکه می خواست به من آسیب بزند، بلکه چون به من اهمیت می داد.”

شماره ی 3: نشانه ها را در اطراف تان ببینید.

آن شب، وقتی به خانه رفت، دواین احساس گناه شدیدی داشت که مثل درد ناشی از یک جلسه ددلیفت اشتباه بود. بر خلاف هشت یا نه باری که بازداشت شده بود و چند باری که از مدرسه اخراج شده بود، این بار نتوانست از این احساس فرار کند که اگر مسئولیت کارهایش را بر عهده نگیرد، و اوضاع را به سرعت تغییر ندهد، ممکن است هیچوقت شانس تغییر آنها را پیدا نکند.

“پس روز بعد به مدرسه رفتم و دنبال او گشتم. جایی که او درس می داد را پیدا کردم و به کلاسش رفتم، درست جلوی او ایستادم و گفتم، سلام، می خواهم به خاطر رفتاری که دیروز داشتم عذرخواهی کنم. متاسفم. دستم را دراز کردم تا با او دست بدهم، و او نگاهی به دستم انداخت، و بعد نگاهی به من کرد، و دستم را گرفت و گفت، متشکرم. و دستم را نگه داشت و گفت، می خواهم برای من فوتبال بازی کنی. من هم گفتم بسیار خب. و همین دیگر.”

جودی کوئیک بسیار بیشتر از یک مربی فوتبال بود. او به یک شخصیت کلیدی در ترقی دواین تبدیل شد، حتی زمانی که دواین خودش را باور نداشت، او را باور داشت. فوتبال برای دواین یک محل مثبت برای خروج ناکامی ها و تکبر، و یک حس تمرکز تازه بود. پاسخ دواین به این که چرا او احساس کرد ناچار به عذرخواهی از کوئیک شد، فیلسوفانه است.

“همیشه نشانه هایی در اطراف ما وجود دارند، و بسیاری از اوقات ما آنها را نمی بینیم، اما گاهی اوقات می بینیم، و آنها به بزرگترین درس ها تبدیل می شوند.”

شماره ی 2: وقتی شک دارید، به اصول پایه برگردید.

تحت نظارت های مربی کوئیک، دواین پیوسته پیشرفت کرد، هم به عنوان یک دانش آموز و هم به عنوان یک ورزشکار. وقتی به سال آخر دبیرستان رسید، یکی از 10 دفاع کنار برتر در کشور شد و بورس تحصیلی دانشگاه میامی به او پیشنهاد شد. او این فرصت را مثل یک توپ سرگردان مهار کرد.

در میامی، ترکیب اندازه، قدرت، ورزش کاری، و اخلاق کاری، دواین را از لحظه ای که پا به زمین گذاشت، برتر نشان داد. در نهایت، در 18 سالگی، و با سابقه ی اشتباهات و درد و رنج هایی که به اندازه ی یک عمر ارزش داشتند، دواین جانسون در حال پخته شدن بود.

“من توپ می زدم. تنها دانشجوی سال اولی بودم که بازی می کرد. سپس، در آخرین روز تمرین با پدها، شانه ام کاملاً از جا در رفت. یک در رفتگی وحشتناک بود. آن شب کاملاً در حال ترمیم شانه ام بودم. در 18 سالگی، از برتر بودن در جهان به افسردگی رسیدم.”

دواین به سرعت دچار افسردگی شد. از رفتن به کلاس دست برداشت. سپس، بدون شرکت در هیچ میان ترمی به خانه رفت.

یک روز تماسی از سرمربی میامی، دنیس اریکسون داشت.

“او به من گفت: دوست دارم زود به مدرسه برگردی. پرسیدم: چقدر زود؟ و او گفت: ظرف چند روز.

پس به مدرسه برگشتم، و او بسیار عصبانی بود. او و مربی خط دفاعی به شدت من را متهم کردند. آنها من را مورد بازجویی قرار دادند. چگونه می توانی این کار را بکنی؟ باعث شرمندگی ما شدی! باعث شرمندگی تیم شدی! تو در جایگاه رهبری بودی، و الان میانگین امتیاز 0.7 داری چون خراب کردی و رفتی!”

سپس چالشی انجام شد که جوهره ی دواین را به اندازه ی تمام تمریناتی که تا کنون انجام داده بود، آزمایش کند.

“آنها گفتند: قضیه از این قرار است. از الان به بعد، تو تحت دوره ی آزمایشی آکادمیک هستی. تو در معرض از دست دادن بورس تحصیلی خود قرار داری. در تمام کلاس ها شرکت خواهی کرد. بعد، وقتی کلاس تمام شد، یک راست به باشگاه می روی و در تمام جلسات تیم شرکت می کنی، و در هر تمرین روی نیمکت ها می نشینی. اما یک نکته کلیدی وجود دارد: برای وارد شدن به ساختمان فوتبال، باید از هر یک از اساتید امضا بگیری که نشان بدهد در کلاس ها شرکت کرده ای.”

حتی با احتساب 9 بازداشت، و همه ی “بی احتیاطی های” او در جوانی، این برای دواین نشان دهنده ی یک ضعف و تحقیر جدید بود. او شرمسار و پشیمان بود. می دانست که اگر بورسیه ی خود را از دست بدهد، از مدرسه اخراج می شود: والدین او از عهده ی شهریه ی او بر نمی آیند. در نتیجه دواین تصمیم گرفت یک بار دیگر پا به مسیر سخت بگذارد. این بار مسیر برای او کاملاً آشنا بود . او به راهنما نیازی نداشت. به سادگی همان اصولی را دنبال می کرد که به او در طاقت فرسا ترین تمرین ها نیرو می داد: تمرکز، پایداری، و البته، کار سخت و زیاد.

“من هرکاری که آنها به من گفتند انجام دادم تا اوضاع را برگردانم. در نهایت من کاپیتان دانشگاهی شدم، و در سال سوم دانشگاه در چند فهرست، در پیش فصل All-America قرار گرفتم. من کاری را که باید انجام می دادم، انجام دادم.”

شماره ی 1: شکست یک مزیت است.

ممکن است بقیه ی افراد در جایگاه دواین جانسون، پیشینه ی خود را پنهان کنند، و از خرابکاری و اینکه چگونه به نظر می رسد خجالت زده باشند، اما دواین اینگونه نیست. برای او، زیبایی شگفت انگیزی در جنگ و جدل های زندگی وجود دارد، و او می داند که همانطور که بازوهای همچون کوه و شانه های پهن خود را مدیون سال ها تلاش و رنج است، پس موفقیت های او نیز با شکست های پیشین او امکان پذیر شده اند.

“من همیشه می خواهم گذشته ام را به مردم یادآوری کنم، چون مستقیماً مسئول کسی که امروز هستم، است. غیر قابل انکار است که من حاصل آن زمان های سخت هستم. من حاصل چالش برانگیزترین زمان های زندگی ام هستم. و این نشان از ارزش آنهاست. آنها به شما شکل می دهند و قالب شما را درست می کنند، و در نتیجه، در سنین بسیار کم، با این درس ها شکل گرفتم.”

یک تجربه به طور خاص، تأثیری ماندگار بر جا گذاشت، و چون به اندازه ی یک خاطره دردناک است، او همیشه آن را در ذهن دارد.

“همانقدر که ممکن است به نظر من احمقانه به نظر برسد، من همیشه یک هفته از اخراج شدن دور هستم، و این چیزی است که به من انگیزه می دهد، نه چیزهای مادی. شما می توانید آنها را کنار بگذارید -همین امروز همه ی آنها را کنار بگذارید-. ظواهر و زرق و برق هالیوود را کنار بگذارید. فرش قرمز، آمار جهانی باکس آفیس، ماشین ها، خانه ها را کنار بگذارید. همه چیز را کنار بگذارید، این چیزها برای من این است که دوباره یک شکست خورده باشم، با هفت دلار در جیبم اخراج شوم، و می دانید چیست؟ یک چیزی که قطعاً تضمین شده این است که وقتی خورشید بالا بیاید من همچنان در حال تمرین کردن خواهم بود.”

تمرین می کنم، و به آموختن درس هایی که از وزنه و عرق ریختن و کار سخت و زیاد بدست می آید، ادامه می دهم.